ساقيا موسم عيش است بده جام شراب

شاعر : عبيد زاکاني

لطف کن بسته لبان را به زلالي دريابساقيا موسم عيش است بده جام شراب
در سر باده کنم خانه‌ي هستي چو حبابقدح باده اگر هست به من ده تا من
کوربختي که ندارد خبر از روز حسابدر حساب زر و سيم است و غم داد و ستد
جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراببر کسم هيچ حسد نيست خدا ميداند
مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و ربابهرکه را آتش اين روزه‌ي سي روزه بسوخت
من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذابوانکه امروز عذاب رمضان ديده بود
موسم وعظ بشد نوبت قوال آمدباده در جام طرب ريز که شوال آمد
روزه و وتر و تراويح فراموش کنيموقت آنست دگر باره که مي نوش کنيم
دست با شاهد سرمست در آغوش کنيمپايکوبان ز در صومعه بيرون آئيم
جان فداي قد حوران قبا پوش کنيمسر چو گل در قدم لاله رخان اندازيم
ما به يک جرعه زبان همه خاموش کنيمشيخکان گر به نصيحت هذياني گويند
چند بر قول پراکنده‌ي او گوش کنيمچند روي ترش واعظ ناکس بينيم
تا به کي قصه‌ي کاووس و سياووش کنيمجام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان
عيد کرديم و ز دست رمضان جان برديملله الحمد که ما روزه به پايان برديم
در فرو کردن و ترسيدن و تنها خوردندل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن
چه بلائيست به شب شربت و حلوا خوردنچه عذابيست همه روزه دهان بر بستن
هم قدح گشتن و پالوده و خرما خوردنزشت رسمي است نشستن همه شب با عامه
شب نياسود مي از باده‌ي حمرا خوردنمدعي روزم اگر بوي دهن نشنيدي
گر نشايستي با مردم ترسا خوردنفرصت باده‌ي يکماهه ز من فوت شدي
باده در بارگه خواجه‌ي والا خوردنرمضان رفت کنون ما و از اين پس همه روز
رکن دين خواجه‌ي ما چاکر خورشيد غلامصاحب سيف و قلم پشت و پناه اسلام
سقف اين طارم نه پايه‌ي مينا کردندخسروا پيش که اين طاق معلي کردند
هرچه اقبال تو ميخواست مهيا کردندهرچه بخت تو طلب کرد بدو بخشيدند
بازو و کلک تو اين قاعده احيا کردندجود آواره و مرضي ز جهان گم شده بود
شهرياران به جناب تو تولي کردندپادشاهان به حريم تو حمايت جستند
آن روايت که ز انفاس مسيحا کردنداز دم خلق روانبخش تو مي‌بايد روح
اين حکايت کرم جود تو تنها کردندچرخ را تربيت اهل هنر رسم نبود
امرت انداخته در گردن خورشيد کمنداي سراپرده‌ي همت زده بر چرخ بلند
گوي گردان فلک در خم چوگان تو بادتا زمين است زمان تابع فرمان تو باد
کمترين هندوي چوبک زن ايوان تو بادوالي کشور هفتم که زحل دارد نام
بنده‌ي حلقه به گوش سگ دربان تو بادشير گردون که بدو بازوي خورشيد قويست
از مقيمان در منشي ديوان تو بادتير کو ناظر ديوان قضا و قدر است
زهره خنياگر و برجيس ثناخوان تو بادجام جمشيد چو در بزم طرب نوش کني
خصم بد گوهر بدکيش که قربان تو بادروز عيد است طرب ساز که تا کور شود
تا ابد دولت اقبال تو روز افزون بادمدت عمر تو از حد و عدد بيرون باد